من وفرشته ام

من و فرشته ام

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه 

خودت می‌دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه 

 

کنارم هستی و بازم بهونه‌هامو می‌گیرم 

میگم وای چقد سرده میام دستاتو می‌گیرم 

 

یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی می‌میرم 

از این جا تا دم در هم بری دلشوره می‌گیرم 

 

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن باهم 

محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم 

 

می دونم که یه وقتایی دلت می‌گیره از کارم 

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم 

 

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری 

تو هم از بس منو می‌خوای یه جورایی خودآزاری 

 

کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا 

مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینج

ا 

قشنگه ردپای  عشق  بیا بی‌چتر زیر برف 

اگه حال منو داری می‌فهمی یعنی چی این حرف 

 

می‌دونم که یه وقتایی دلت می‌گیره از کارم 

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوسِت دارم

 

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری 

تو هم از بس منو می‌خوای یه جورایی خودآزاری

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:34 توسط نــســیـم |


 

وقتی تواوج دوست داشتن باشی وباتمام وجودت کسی رودوست داشته باشی ودرست

 

 توهمون لحظه ببینی همه چیزخواب وخیال بوده،تولحظه ای که همه ی آدماروتوشادی

 

خودت سهیم می کنی ببینی که خودت غمگین ترین آدم هستی ،وقتی که فکرمی کنی 

 

پات رو،جای محکمی گذاشتی اماوقتی که خوب نگاه میکنی می بینی که زیرپات خالی

 

هست،وقتی که باورنکنی که همه چیزدروغ بوده وتوی نهایت ناباوری به باورنابودی

 

همه اون عشق و علاقه برسی جوری بی صدامی شکنی که هیچ کس حتی خودت هم

 صداشو نمی شنوی

.

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:31 توسط نــســیـم |


براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

دیدمش ... تنم لرزید دلم خواست محو تماشایش باشم ؛

 

دلم خواست تا آخر عمر به او خیره باشم دلم خواست ...

 

 اما این شرم نگذاشت ؛ چون بنفشه ای سر به زیر افکندم ؛

 

 به زمین خیره شدم و او به آرامی از کنارم گذر کرد ؛

 

 با خطی از عطر دورم حصار کشید این دلخواه ترین اسارتی است ؛

 

 که عادلانه ترین حکمش حبس ابد من است

 

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:30 توسط نــســیـم |


دلم میگیرد

 

وقتی میبینم

 

او است

 

من هستم

 

اما...

 

قسمت نیست

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:29 توسط نــســیـم |


باد سردی امــــــــد  و  تکه کاغذی را با خود اورد

 

روی کاغــــــــذ نوشته شده بـــــود

 

"من تو را از یاد برده ام"

 

!!!!نکنه آن کاغذ تکه ای از دفتر خاطرات تو باشد

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:29 توسط نــســیـم |


کاش ، کاش میدانستی چقدر برای لحظه های با تو بودن

لحظه ها را سپری کردم و خواهم کرد ،

 آری من همان عاشق همیشگی هستم ،

همان که نمیداند چه کند و از غصه نبودن تو به کجا و کی پناه ببرد .

و مثل همیشه و تمام نوشته هام و تمام نفسهایم میگویم دوستت دارم عزیزم

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:28 توسط نــســیـم |


رویای با تو بودن...

بازهم برای تو مینویسم تا بدانی که یادتو در لحظه لحظهمن جاریست.
باز هم از دیوارهای فاصله عبور میکنم ودر ژرفای لحظه باتوبودن گممیشوم

و در آن لحظه رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق میشوم

تا در آن لحظهدر نگاه تو گم شوم تا خودم را بیابم واز زندان لحظه های بی تو رها شوم

.....شایدبتوانم به رویای با توبودن برسم
و چه رویای شیرینی است رویای با توبودنرویایی که دست من را به دستان گرم تو میرساند

.آنگاه من در گرمای وجود تو ذوب میشومدر آن زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز است.
در این رویای دلنشین تنهایدلهای ما هستند که باهم نجوا میکنند،

گویی از پیوند دستهای ما روح ما هم به همپیوند خوردهو

چه زیباست رویای با توبودن

+ نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:, ساعت 11:22 توسط نــســیـم |


بیزار باش از معشوقی که اسم هرزگی هایش را بگذارد "آزادی" اسم نگرانی هایت را بگذارد "گیر دادن" و برای بی تفاوتی هایش "اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند ...

 

مطالب عاشقانه...

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:52 توسط نــســیـم |


دلتنگی چیست؟ دلتنگی هموون مکثی ِ که رو اسمش می کنی،، وقتی شماره های گوشیت رو میای پایین !!!!
 
 
+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:49 توسط نــســیـم |


برای من زندگیم یه نفر هست

 که... 

 هیچوقت نیست !!!!!!!

عکس در حال بارگذاری است. لطفا چند لحظه صبر کنید.

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:49 توسط نــســیـم |


خسته ام... از تـــــو نوشتن...!

 

 

 

کمی از خود می نویسم

 

این "منم" که،

 

دوستت دارم...!

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:48 توسط نــســیـم |


روزهای تعطیل سخت تر میگذرد

 

   زیرا که میدانم ...

   

   وقت داری به من بیاندیشی !!!

   

 ولی نمی اندیشی ...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:47 توسط نــســیـم |


سکوت و صبوری ام را به حساب ضعف و بی کسی ام نگذار

 

 دلم به چیز هایی پای بند است که تو یادت نمی آید ...

 

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:47 توسط نــســیـم |


 

 

روزی خواهد رســــــــید
که دیگـــــــــر . . . نه صدایم را بشنــــــــوی نه نگــــــــاهم را ببینی . . . نه وجودم را حس کنـــــــــی ... و میشویی با اشکت سنگ قبر خاک گرفته ی مرا . . . و آن لحظه است . . . که معنی تمام حرف های گفته و نگفته ام را میفهمی ولی ... من ... دیگر ... نیستم

 

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:45 توسط نــســیـم |


 

 
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم 

 

 

 

که اگر

 

 

 

بدانی

 

 

 

خجالت میکشی

 

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:43 توسط نــســیـم |



 
 
   

 


 
 
   

 

 

غريب تر از زني كه اشك مي ريزد

 

مرديست كه هنوز نمي داند چگونه او را آرام  کند

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:41 توسط نــســیـم |


معذرت خواهی‌، حرمت داره…

 

 

یه نفر غرورش و می‌شکنه… بخاطر تو…

 

 

از کنار معذرت خواهی‌ ساده رد نشو…

 

 

 

 

85434539344069429568.jpg

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:40 توسط نــســیـم |


گـــ ــاهــــی

دلم بــرای زمـــ ـانی

کــه نمیشناختمت تنـــگ می شود

62dc58e56c1a5fab4e323f231a4a6bdd-425

+ نوشته شده در سه شنبه 20 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 21:36 توسط نــســیـم |


یرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم




+ نوشته شده در پنج شنبه 17 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 12:50 توسط نــســیـم |


 
چقــــدر دوسـت داشتنـــی هستنـــد٬
آدمهـــایــــی کـــه ...
شبیـــه حـــرفهـــایشـــان هستنــــد...

 
|
+ نوشته شده در چهار شنبه 14 / 5 / 1392برچسب:, ساعت 23:14 توسط نــســیـم |